به راستی چقدرسخت است
خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها
و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی
و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و بی یاوری
درحالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد
اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی به حال خود گریستن
و باز هم نفرین به تو ای سرنوشت.
.. دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است.......
وقتی که به یاد گذشته می افتم خیلی دلم میگیره مخصوصا وقتی یادم می اد که چه قدر بی رحمانه ارزوی تمومی مد رسه ها رو کرده بودم . واقعا سخته از مدرسه و دوستات دل کندن از دوستایی که اگه یه روز صداشون را نشنوی حالت گرفته میشه .همون دوستایی که با شنیدن صداشون انرزی می گیری وسخت تر از اون اینه که دیگه فرصت این رو پیدا نکنی که با تمام همکلاسی هات سر کلاس اون معلمت بشینی . قلب های ما پر از عشق ومحبته به همه .تابستون پارسال بود که بعد از یک سال تحصیلی (که برای من هزار سال بود) دوری از دوستام ویکی از معلم ها بی صبرانه انتظار این رامی کشیدم که هرچه زودتر مدرسه ها شروع بشه و............................ اما حالا خیلی سخته که بدون اون انگیزه ها منتظر سال جدید باشی اخه معلوم نیست که ما چقدر دیگه با هم باشیم هر کی برای خودش یه رشته ای را انتخاب می کنه وما هم به خاطر اینده هامون مجبوریم که از هم جدا بشیم اره سخته سخته دور بودن از یه معلمی وقتی که می دونی هیچکس دیگه ای نمی تونه برای تو جای اون را پر کنه چقدر لحظات زیبایی بود وقتی که باهم سر کلاس می خندیدیم وبا گذشت زمان بیشتر به هم وابسته میشدیم .با عشق به مدرسه می رفتیم . وحشتناکتر از همه اینکه هر گز نمی تونیم دوباره باهمون معلم ها( که به عنوان یه دوست بهشون نگاه میکردیم وتمام چیز هایی رو که تو دلمون بود با هاشون در میون می ذاشتیم) باشیم ............................... اما خاطره ها همیشه در ذهن ما خواهد ماند................ ولی ای کاش
ای خدا... افسوس ، آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم.
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم، و بعد برای آنچه از دست داده ایم
آه میکشیم
آسمون....
خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه می باره و می باره ... اینقدر می باره تا آبی شه ... آفتابی شه ... کاش می شد مثل آسمون بود کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی بشی... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دستی طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریز پی در پی دم گرم و خمودش را فشارد بر گلویم سخت
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را دکتر علی شریعتی
چه بنامم که لایق تو شود ...
که در وصف دوست هیچ نمی توان نوشت ....
جز این که دوستی حقیقتی است صمیمانه که با محبت توام باشد
چاره ای نداریم جز قبول سرنوشت
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــظ